شب و شجاعتی بیشتر
نویسنده: شاهد بنیاسدی
زمان مطالعه:3 دقیقه

شب و شجاعتی بیشتر
شاهد بنیاسدی
شب و شجاعتی بیشتر
نویسنده: شاهد بنیاسدی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]3 دقیقه
شب. تاریکی و تنهایی. انگار همهی روزها میآیند تا به شب برسند. روزها آدمها سرگرماند؛ به کاری و کلاسی و یاری و رفیقی. آدمها میآیند و میروند. همه میآیند و میروند و تو به شب میرسی. تو به شب میرسی و به خودت. به خویش و تشویش و فکر و خیال و رویا.
شب به شجاعت بیشتری نیاز دارد. آدمِ روز یکیست و آدمِ شب دیگری.
روبهرو شدن با خویش، کنار زدن شهرت و شمایل روز، آینهای شفاف. آدمها وقت تاریکی، وقت تنهاییِ شبانه، به چه میاندیشند؟ درد؟ دغدغه؟ کار؟ رویا؟ عشق؟ یا صدای موسیقی را بلند و بلندتر میکنند تا صدای تنهاییشان را نشنوند؟ یا آنقدر در فضای تصنعی تصاویر و پیامها میگردند تا چشمشان به جریان خواب بپیوندد و اضطراب تنهایی را نچشند؟ که باز فردا شود و نقش تازهای به صورت بکشند و به راهِ ناآگاهشان ادامه دهند؟
آدمها وقتی که تنها میشوند، یا رها میشوند، یا جدا. یا رها در خویش و به جستوجوی افکار و یا جدا از خویش و به تکاپوی فرار. و اکثر آدمها را در فرار میبینم. و خودم را نیز بیقرار.
شب، تاریکی و تنهایی. تلاش آدمی برای فرار از اضطراب و رسیدن به خواب. اما نه. به خواب هم میرسی و به آفتاب نه. روشنی جای دیگریست. قصه این است که خواب هم در هیاهوی اضطراب، ناآرام است و بیرحم. آشفته میکند و ناگفتهها و ناشنیدهها را به دیده میآورد تا بیتابی و بیقراری پنهان را به رخ روان رنجور بکشد. آنوقت صبح، خستگیات در بیدار شدن از خواب را در تمام تن احساس میکنی و با هر لباسی که به تن کنی، درون تو آشفته است. خانهای که زباله گرفته و زبالهها را به زیر تخت هل میدهی که نبینیشان. تحمل بوی زباله را چه؟ با خودت و خانهات چه میکنی؟
شب، تاریکی و تنهایی. آدمی هرچه که با شب و تنهاییاش خو کند، بیشتر توان جستوجوی خویشتن و فکر کردن به دنیای درونش را دارد. کمی نه، بسیار ترسناک است و اما به همان اندازه، لازم. شب، آدمِ شجاع میخواهد که با خودش مواجه شود و حرف بزند و خیال کند و بنویسد و بخواند و بماند. فرار نکند. شب و تنهایی، سکوت و سکون. آدمها به اکثریت از سکوت، گریزاناند. برای همین تلویزیون را روشن میکنند، برای همین به کسی زنگ میزنند و برای همین صدای آهنگ را زیاد میکنند. اینکه شب را کسل ببینی و بیهیچ، یا دل بدهی و سکوتش را به صدای خویش بنشینی، مسیریست که خودت مشخص میکنی. تویی که معنا میدهی و معنا میکنی.
در رمان وداع با اسلحه، وقتی کاترین به فردریک گفت: «بیا جنگ را کنار بگذاریم»، فردریک پاسخ داد: «جنگ همهجا را گرفته است. دیگر جایی نمانده که بخواهیم از آن فرار کنیم.»
شب همهجا را فرا میگیرد، برای من شب نمادی از تنهایی و گفتوگو با خویشتن و اضطرابهای روان و تن است و دیر یا زود، چه به فرار و چه به قرار، شب و تنهایی همهجا را فرا میگیرد. آنچنان که دیگر جایی نمانده باشد که بخواهیم از آن فرار کنیم. ما جایی و زمانی، با خودمان مواجه میشویم و آنجا، آن لحظه، شب است.

شاهد بنیاسدی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.